Exploring the way that people behave is a broad topic which depends on numerous parameters.
Let me explain. but wait, there is no explanation for the disater that happening these days. I'm ruining my future and I'm doing so better each day than yesterday. Ultimately, the reason that I hate myself is crystal clear. In other words, I hate my behavior wich derive from habituating my self to be this lazy.
Thanks to have this character in my memory from last year, I know the psychological parameters that have a great impact on an individual's attitude. The scientific symptoms that show your brain is with you to reach your goals.
I have to be afraid of dying. each moment that being wasted leads me to die earlier. Furthuremore, the meaning of death for me is specific and different from what it means in the society.
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه میکنم. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بیپناه و تنها مییابم. صورتم را در بالشت فشار میدهم تا اشک هایم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز میکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومی ندارند. سعی میکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جای چشم های خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمیشود. دندریت هایم نوروترنسمیتر آکسون هایت را نمیشناسند. پیوند چشم ناموفق بود. چشم هایم را سر جایشان میگذارم. اما دیگر تمام اعصابشان قطع شده است. هیچ چیزی نمیبینم. این را واقعی میگویم.
حتی دیگر یادم نمیآید چرا ناراحت بودم. حتی یادم نمیآید سر چه چیزی صحبت میکردیم. فقط یادم است که غمگین بودم. آنقدر که با بالشت اشک را از چشمانم میگرفتم.
این را یادم مانده که چشمانم تو را ظالم میدیدند. خیلی بیشتر از آن مقدار که تو مرا ستمگر میپنداری.
من یادم میافتد به آن روزهایی که عشقم را به تو بروز میدادم. کوهنوردی میکردیم. صورتم آفتاب سوخته شده بود و گونه هایم قرمز. موهایت آشفته و به هم ریخته شده بودند. آن روز ها را میگویم که لمث کردن صورتت برایم هیجان انگیز بود. مثل دو پروانه یکدیگر را دنبال میکردیم. خیلی خام تر از الآن بودیم و دنیا خیلی قشنگ تر بود.
شریک شدن غم با افراد نزدیک خوب است. اول کلی به جانشان غر میزنی بعد در آن لا به لا میتوانی یک هو مشکلاتت را باز گو کنی و زار زار گریه کنی بعد آن آدم هم چون تو را خیلی دوست دارد از تو حتی غمگین تر بشود و پا به پای تو اشک بریزد.
دقیقا آن زمان بود که فهمیدم چقدر ارزشمند است داشتن انسانی نزدیک که واقعا دلسوز تو باشد. آنقدر دلسوز که دقیقا بفهمد که چه حسی را تجربه میکنی و از خودت حتی نگران تر شود. آنجا بود که فهمیدم چقدر داشتن همدم موثر است در سبک شدن بار آدم. کافی است فقط بتوانی دهانت را باز کنی و حرف هایت را بزنی. او همیشه آماده است که بشنود. آن انسان میتواند انقدر وفادار به تو باشد که هر بد و بی راهی هم از عصبانیت به او بگویی باکش نباشد و به دل نگیرد.
آدم باید خیلی خوش شانس باشد.
چه چیز هایی من را آرام میکنند.
نقاشی روحم را جلا میدهد. همیشه نقاشی ام از همکلاسی هایم بهتر بود. امتحانت ترمم که تمام میشد چند روز پشت سر هم فقط نقاشی میکشیدم. انقدر میکشیدم که دیگر حوصله رنگ کردن نداشته باشم.
یک معلم نقاشی داشتیم که خیلی در کارش استاد بود. یک روز با یک ضبط آمد و یک آهنگ گذاشت. باید حین شنیدن میکشیدیم. آنجا بود که مغزم شروع کرد به زاییدن خیالات عجیب و غریب. قوهی تخیلم بیش فعال شده بود.
موسیقی گوش میدهم. از این دنیا کنده میشوم. تخیل میکنم خودم را یک جای دیگر. یک طور دیگر. یک زمان دیگر. حتی چیز های محال را تصور میکنم. ممکن بودنش مهم نیست. مهم این است که خوشآیند است فکر کردن بهشان.
زندگی ناامیدکننده است.
نمدانم چرا به هرچیزی میرسم برایم کافی نیست. چرا همیشه یک چیز دیگر هست که میخواهم. چرا کافی نیست. چرا خوشهال نیستم.
این اصلا به تخیلات گذشته ام نزدیک نیست.
بگذار بگویم چه میخواستم وقتی دبیرستانی بودم:
میخواستم یک دانشجوی پزشکی باشم. پدرم یک آپارتمان خیلی خیلی کوچک برایم رهن کرده بود. موهایم را آبی کرده بودم. یک پالتوی خیلی صاف و صوف داشتم که خاکستری بود. یک شلوار جین که با یک بوت چرم قهوه ای که اصلا دخترانه نبود میپوشیدم و یک مانتوی ساده ی آبی نفتی. موهایم فر میریخت روی صورتم و کلی دلبری میکردم. دوست داشتم پدرم برایم یک ماشین هم بخرد که پراید نباشد.
دوست داشتم یک سری دوست داشته باشم که با آنها هر آخرهفته کوهنوردی کنم.
بعد از آن طرف هم برای خودم پول دربیارم. مثلا ریاضی درس بدهم. یا حتی برای کافه ها کیک شکلاتی درست کنم. و کلی هم سفارش داشته باشم.
باران بیاید و من در خیابان های تهران تنها راه بروم. بعد یک دوست پسر هم داشته باشم که قدش بلند تر از ۱۸۵ باشد و عضلانی اصلا نباشد اما قدرتمند باشد طبق مد اصلا لباس نپوشد اما چهارشانه و خوشتیپ باشد و شلوار جینش به پاهایش نچسبد و پاهایش لاغر نباشد و پیرهن هایش کمی بر تنش گشاد باشند همچنین دست ها و پاهای بزرگ داشته باشد. خیلی خرخون باشد و ریاضی اش از من بهتر باشد. و او کفش هایم را خیلی دوست داشته باشد. کلی هم درمورد اولین ابراز علاقه و اولین بوسه خیال پردازی کرده بودم. حتی درمورد جزئیات رابطه مان، رفت و آمدهایمان، خانواده اش و ازدواج با او برنامه داشتم.
خب خیال ها آن زمان خیلی ساده بودند و خیلی شیرین. الان همه چیز سخت شده. زندگی کاملا جدی است و اگر کوچک ترین قدم اشتباه بردارم به بیرحمانه ترین شکل ممکن با من برخورد میکند. غرق شدهام در مشکلات. کاش حداقل دانشگاه بود. خودم را با درس دادن به دانشجوهای سال پایینی مشغول میکردم. درس میخواندم در کتابخانه ی مورد علاقه ام و به من خوش میگذشت. اما الان هیچ کاری جز فکر کردن به بدبختی هایم برایم نیست. درد میکشم. ناامیدم. و تمام مشکلات را تنها به دوش میشم. کاش نوجوان بودم و مادرم مرحم دردهایم میشد. کاش نوجوان بودم که پدرم پشتم باشد و مسئولیت خراب کاری هایم را برعهده بگیرد. تنهایم. زندگی بی رحم است. و خیلی دلم گرفته.
اصلا داشتم چه میگفتم. آهان آره. نقاشی خیلی خوبه آفرین.
خیال بباف تا کمی آرام شوی.
درباره این سایت